بیست رمان

دانلود جدیدترین رمان های عاشقانه بدون سانسور ایرانی و خارجی | رمان عشقی | دانلود رمان عاشقانه جدید | pdf و صوتی.

دانلود رمان مطرود از آرزو نامداری و هانیه وطن خواه

دانلود رمان مطرود از آرزو نامداری و هانیه وطن خواه

در این پست رمان مطرود از آرزو نامداری و هانیه وطن خواه را اماده کردیم. برای دانلود رمان مطرود از آرزو نامداری و هانیه وطن خواه در ادامه مطلب همراه ما باشید.
چند قرص از پاکت جدا کرد و کف دستش ریخت.

خودش و وانیار همیشه بدمریض بودند.
سخت بیمار می‌شدند و طلیعه به همین علت، جوانب همه چیز را سنجیده بود و به راه دور فرستاده بودش.

- وفا؟

تب‌دار و کش‌دار نامش را به زبان راند. هربار نامش را می‌خواند ذهنش فلاش می‌داد و معنی اسمش را یادآوری می‌کرد.


وفا نزدیکش شد.
اخم‌هایش درهم بود.
چشمان زیبایش هم خسته به نظر می‌رسید.
قرص‌ها را سمتش گرفت و خواست کف دست اویس بریزد که اویس مچ دستش را چسبید .
دخترک آب دهانش را قورت داد . مرد بیمار سنگین نگاهش می‌کرد.

اویس کف دست او را به لب نزدیک کرد ، قرص‌ها را به‌واسطه دستان او خورد و بی‌آب قورت داد.


اخم‌های وفا درهم بود.
حال اویس بهتر می‌شد.
وفا ویتأمین C که در آب می‌جوشید را تماشا می‌کرد و ذره‌ای نگاه به چشمان داغ و ملتهب او معطوف نمی‌کرد.
هنوز این میان فکر اویس گریز می زد به آن بسته قرص لعنتی.
یعنی با کسی رابطه جنسی داشت؟
فکر این موضوع هم می توانست ، خشمگینش کند.
با دست پیشانی داغش را لمس کرد و برای انحراف فکرش از این موضوع نفرت انگیز ، به حرف در آمد.

- چطور اومدی تو؟

- در باز بود! این همه سند و مدرک این پروژه تو این کانکسه؛ بهمن بهم اعتماد کرده که چار چشمی حواسم به همه چی باشه.

اویس میان این حال بد و چشم‌هایی که باز از شدت داغی می‌رفت که بسته شود، نتوانست پوزخندش را کنترل کند.

- خوب مواظب مال باباتی!

دانلود رمان دایاق از یامور

دانلود رمان دایاق از یامور

در این پست رمان دایاق از یامور را آماده کردیم.برای دانلود رمان دایاق از یامور در ادامه پست همراه ما باشید.

خلاصه رمان دایاق

جاوید پسری که همه رو اسمش قسم میخورن و سر به زیری و درستکاریش زبون زد همه‌‌ست عاشق دختر همسایشون میشه دختری که زمین تا آسمون باهاش فرق داره...اونم از بس شیطون و لجبازه همش سر به سر جاوید میزاره

بخشی از رمان دایاق

اینبار نیم رخش سمت من بود...
ریش و موهای سفیدش به چهره‌اش جذبه بیشتری بخشیده بود 
و البته مهربونتر نشونش میداد...
چقدر بهش می اومد بابابزرگ شدن...
یه بابابزرگ مهربون میشد...
مرد خوش سیمایی بود...
جاوید و ارسلان خیلی شبیه بهش بودن...

فتاح:بهت که گفتم از خیلی وقت پیش بهرام رو میشناختم...تو از کارای پدرت خبرداری آماندا جان؟

با چشمای گرد شده و گلویی که به خشکی چوب شده بود نگاهش کردم...

من آشوب بودم و خجالت زده 
اون آروم بود و خوش رو 

فتاح:گفتم که اونی که باید خجالت بکشه تو نیستی دختر پس اینجوری نگاهم نکن...

قرار نبود حرفی از کارای بابا بزنم...تا جایی که بتونم شنونده میشم...

فتاح:نگفتم بیای اینجا تا در مورد بهرام که می‌دونم کار و بارش چیه حرف از دهنت بکشم نه دختر اصلا نیازی به این کارا و حرفا نیست...چندین سال پیش وقتی برای کاری اومدم عمارت تو رو دیدم...

https://www.4shared.com/u/XeqoVKp1/fenibe5574.html
https://fr.blurb.ca/user/fenibe?profile_preview=true
https://forum.moshaver.co/members/sacimo.html
https://www.pinterest.com/doctorly_ir/
https://hubpages.com/@pakoy
https://www.wikidot.com/user:info/pakoy
https://stocktwits.com/pakoy
https://visual.ly/users/pakoy35863/portfolio
https://sites.google.com/view/doctorlyir/
https://buyandsellhair.com/author/pakoy/
https://www.cakeresume.com/me/pakoy
https://biashara.co.ke/author/pakoy/
https://www.pubpub.org/user/dfhjrj-fjfykyufk

https://banehstore.blogspot.com/2024/02/blog-post.html
https://www.diigo.com/item/note/8qa8r/hpgm?k=c5a1310ff9d5c65c27ea2a7882a73714
https://telegra.ph/%D9%85%D8%AC%D9%84%D9%87-%D9%BE%D8%B2%D8%B4%DA%A9%DB%8C-%D9%88-%D8%B3%D9%84%D8%A7%D9%85%D8%AA-%DA%86%DB%8C%D8%B3%D8%AA-02-10
https://piyix.webbuzzfeed.com/25595263/%D9%85%D8%AC%D9%84%D9%87-%D9%BE%D8%B2%D8%B4%DA%A9%DB%8C-%D9%88-%D8%B3%D9%84%D8%A7%D9%85%D8%AA-%DA%86%DB%8C%D8%B3%D8%AA
https://piyix89611.wordpress.com/2024/02/11/%d9%85%d8%ac%d9%84%d9%87-%d9%be%d8%b2%d8%b4%da%a9%db%8c-%d9%88-%d8%b3%d9%84%d8%a7%d9%85%d8%aa-%da%86%db%8c%d8%b3%d8%aa%d8%9f/
https://anotepad.com/notes/peijfbq2

دانلود رمان تابوت ماه از آیدا باقری

دانلود رمان تابوت ماه از آیدا باقری


در این پسن رمان تابوت ماه را اماده کردیم.برای دانلود رمان تابوت ماه از آیدا باقری در ادامه پست همراه ما باشید.

خلاصه رمان تابوت ماه

سرگرد هامون شریعتی که تجربه ی یک شکست رو تو زندگیش داره،از ایلار دختر عموش خواستگاری میکنه و ایلاری که مجبور میشه این خواستگاری رو قبول کنه ولی .......

بخشی از رمان تابوت ماه

سحر سینی دستش رو روی میز میزاره و با شیطنت می‌گه
_ بفرمایید آیلار خانم
و با کنایه به آیلار خانمی که هامون گفته ، اشاره میکنه ؛
براش چشم غره ای می‌رم و با کنار گذاشتن گوشی خم می‌شم روی سینی و با دیدن ظرف پر از کاچی با چشم‌های گرد نگاهش می‌کنم و می‌گم
_به‌به کاچی .....دخترمون چه کرده ...خودت پختی
به شوخی و با عشوه و ناز قری به گردنش  میده و جواب میده
_بله آیلار خانم جان.....
لبخندی می‌زنم و با برداشتن ظرف ، عطر زعفران و دارچین رو عمیق نفس می‌کشم
_وای چه بویی ...چه رنگی ....دستت درد نکنه.....واقعا زحمت کشیدی
وقتی اولین قاشق رو توی دهانم میزارم تازه یادم می‌افته که من حتی نهار هم نخوردم ؛
و با ولع و اشتها شروع به خوردن می‌کنم  .
آخیش می‌گم و ظرف خالی رو توی سینی میزارم ،
 با قدردانی لبخندی می‌زنم و می‌گم
_وای مرسی ....عالی بود ....من ناهارم نخورده بودم
سحر نوش‌جانی می‌گه و با برداشتن سینی به آشپزخانه می‌ره و از همون جا با صدای بلندی می‌پرسه
_بهتر شدی .....دیگه دل‌درد که نداری
به سختی از روی مبل بلند میشم و به دنبالش به آشپزخانه می‌رم و جواب می‌دم
_ممنون ....الان خیلی بهترم ...ظهری واقعا داشتم می‌مردم
به ژله‌های رنگی روی کابینت نگاهی‌ می‌کنم


https://www.lotusforsale.com/author/fenibe/
https://creators.audiomack.com/pritchetlandun
https://disqus.com/by/disqus_xof0GdAslo/about/
https://active.popsugar.com/@dokovay/profile
https://photozou.jp/user/top/3351911
https://biashara.co.ke/author/fenibe/
https://slides.com/fenibe
https://doodleordie.com/profile/fenibe
https://list.ly/fenibe5574
https://www.ted.com/profiles/46114372
https://my.desktopnexus.com/fenibe/
https://coolors.co/u/fenibe
https://www.blurb.com/user/fenibe?profile_preview=true
https://coub.com/a482dabf6adcd2cc3449
https://topsitenet.com/profile/fenibe/1128072/
https://www.mixcloud.com/fenibe/
https://letterboxd.com/fenibe/
https://www.tripadvisor.in/Profile/fenibef
https://www.intensedebate.com/people/fenibte
https://www.divephotoguide.com/user/fenibe/
https://www.pedalroom.com/members/fenibe
https://play.eslgaming.com/player/19910549/
http://80.82.64.206/user/fenibe
https://www.4shared.com/u/XeqoVKp1/fenibe5574.html
https://www.diigo.com/item/note/8qa8r/hpgm?k=c5a1310ff9d5c65c27ea2a7882a73714

دانلود رمان بالی‌ برای‌ سقوط از زهرا احمدی

دانلود رمان بالی‌ برای‌ سقوط از زهرا احمدی

در این پست رمان بالی‌ برای‌ سقوط را آماده کردیم.برای دانلود رمان بالی‌ برای‌ سقوط از زهرا احمدی در ادامه پست همراه ما باشید.

دانلود رمان بالی‌ برای‌ سقوط از زهرا احمدی

خلاصه رمان بالی‌ برای‌ سقوط

آمین محمدی...دختری که با بچه‌ی توی شکمش بعد از طلاق به یکی از روستاهای کردستان فرار می‌کنه تا دست شوهر سابقش، فراز طلوعی به خودش و دخترش نرسه بی خبر از اینکه فراز و نامزدش پنج سال بعد همکار دختر قصه‌مون میشن و آمینی که سعی در مخفی نگه داشتن هویت یه دختر کوچولوی شیرین میشه! تا اینکه نامزد فراز...

بخشی از رمان بالی‌ برای‌ سقوط

به قدری حرص می‌خوردم که صرفا در خواب فقط غلت می‌زدم. با حس گرمایی پتو را از روی تنم کنار زدم و موی چسبیده به گوشه‌ی پیشانی‌ام را با کلافگی پشت گوشم بردم که صدایی در خانه پیچید. 

اخمی کردم و با تمرکز گوش به صدا سپردم. با احساس صدای کلید و خش خش کوچکی، نفسم را فوت کردم و پلک بستم. 
بالاخره آمده بود و هیچ خبری از ساعت نداشتم.

علاقه‌ای به دیدنش و هم‌صحبت شدن با او نداشتم و به همین دلیل ترجیح دادم که خودم را به خواب بزنم.
صدای قدم‌هایش راحت‌تر به گوش می‌رسید و این نشانه‌ی آمدنش به اتاق بود. دست خودم نبود که با حجم فشرده‌ی قفسه‌ی سینه‌ام روبه‌رو شدم و برای کنترل هیجانم لب گزیدم.

نفس‌هایم کند، رفت و آمد می‌کردند.
صدای باز و بسته کردن در کمد به گوش رسید و کمی بعد بود که بالا و پایین شدن تخت را احساس کردم. 
پتو را روی تنم بالا کشید و متأسفانه لحظه به لحظه دمای بدنم بالاتر می‌رفت. 

http://maps.google.com/url?q=https://magima.ir/
http://clients1.google.de/url?sa=t&url=https://magima.ir/
http://clients1.google.co.jp/url?sa=t&url=https://magima.ir/
http://clients1.google.es/url?sa=t&url=https://magima.ir/
http://google.com.br/url?q=https://magima.ir/
http://google.co.uk/url?q=https://magima.ir/
http://clients1.google.fr/url?sa=t&url=https://magima.ir/
http://clients1.google.it/url?sa=t&url=https://magima.ir/
http://clients1.google.ru/url?sa=t&url=https://magima.ir/
http://clients1.google.pl/url?sa=t&url=https://magima.ir/
http://clients1.google.ca/url?sa=t&url=https://magima.ir/
http://clients1.google.nl/url?sa=t&url=https://magima.ir/

دانلود رمان مرواریدی در صدف از زهرا سادات رضوی

دانلود رمان مرواریدی در صدف از زهرا سادات رضوی

بخشی از رمان مرواریدی در صدف

مردی که به همراه حاج صادق یاوری آمده بود پیش آمد و رو به حاج حسین گفت:

-حاجی شرمنده، انقدر یهویی و سر زده اومدیم. مثل اینکه مهمونی داشتید و موقعیتش نبوده امشب بیایم. واقعیتش صادق انقدر اصرار داشت که هر چه سریع تر و بدون خبر بیاد دیدنت و غافلگیرت کنه که دیگه ترجیح دادم طبق خواستش عمل کنم. اتفاقا آدرس این ساختمون جدیدتون رو هم بلد نبودیم، رفته بودیم محل قدیمی تون که عمو رحمان آدرس جدید رو بهمون داد.

تمام بدنم سِر شده و به مانند کسی که روحش از کالبدش جدا شده باشد، خیره صحنه های رو به رویم بودم. همان مرد رو به جمعیت پیش رویش کرد و ادامه داد:

-من از همتون معذرت میخوام که سر زده اومدیم و مهمونی تون با حضور ما نیمه کاره موند.

صدای اشرف بانو به مانند ناقوس مرگ به هوا خواست:

-این چه حرفیه، مهمون حبیب خداست خیلی خوش اومدید. تعجب ما و اینکه به رسم ادب نتونستیم طوری که لایق شماست باهاتون برخورد کنیم به خاطر موضوع دیگس، ما متوجه یه مسئله نشدیم ...

اشرف بانو به سوی حاج صادق یاوری چرخید:

-اینکه شما همون حاج صادق یاوری هستید که پدر عروسمون هست. یا فقط یک تشابه اسمیه و شما دوست دیگهِ حاج حسین هستید؟

http://clients1.google.tg/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.ga/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.so/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.nr/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.gy/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.bt/url?sa=t&url=https://magday.ir/

دانلود رمان عرق جنون از هانیه کریمی

دانلود رمان عرق جنون از هانیه کریمی

بخشی از رمان عرق جنون از هانیه کریمی

بعد از حرف مادرم که با لحنی نامطمئن زده بود، همه چیز در سکوت فرو رفت.
هیچ صدایی از هیچکس در نمی آمد و من حتی نفس هم نمیکشیدم.

سرم را آرام سمت عامر برگرداندم و نگاهم از نوک پا تا تخم چشمانش بالا رفت.
انگار او هم نفس نمیکشید...

چیزی که با گوش های خودم شنیده بودم را باور نمیکردم.
غیر قابل باور بود، عامری که مدام از نفرتش میگفت و حتی چند باری لا به لای حرف هایش گفته بود بعد از زایمان باید گورم را گم کنم، مرا عقد کند؟!

اصلا... اصلا او که حنانه را داشت، نداشت؟
خودش گفت عاشق اوست... چطور مرا عقد کند؟ چطور همسرش شوم؟!

کم کم تکه های پازل در ذهنم کنار هم چیده شدند.
با وعده ی عقد و ازدواج پدرم را راضی کرده بود که با او زندگی کنم.

پدرم هم که از خدا خواسته، برای خلاص شدن از شر من داشت مردی هم سن خودش را برایم لقمه میگرفت... عامر که قطعا گزینه ی بهتری بود!

خدای من!
اینها پیش خودشان چه فکری کرده بودند؟
مرا چه فرض کرده بودند؟ حیوان؟ یک تکه گوشت و چند استخوان؟ یک شی بی ارزش؟ چه؟

برای خود دوخته و بریده بودند و تنِ منِ بی خبر از همه جا کرده بودند.

عامر به خاطر نجات جان برادرزاده اش به دروغ متوسل شده بود و من شده بودم وسیله ای برای رسیدن به خواسته هایش!

چه خوشبینانه... نه نه، خوشبینانه برای احمقی چون من زیادی بود!
چه احمقانه فکر میکردم خودم هم برای عامر مهم هستم...

حالم داشت از همه چیز به هم میخورد.
چرا برای هیچکس، خودِ من، باوان، مهم نبود؟

http://clients1.google.fr/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.it/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.ru/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.pl/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.ca/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.nl/url?sa=t&url=https://magday.ir/

دانلود رمان نیم نگاه از فاطمه مفتخر

دانلود رمان نیم نگاه از فاطمه مفتخر

در این پست رمان نیم نگاه را آماده کردیم.برای دانلود رمان نیم نگاه از فاطمه مفتخر در ادامه پست همراه ما باشید.

دانلود رمان نیم نگاه از فاطمه مفتخر

بخشی از پات اول رمان نیم نگاه :

ضجه های دلخراش زن یک لحظه هم قطع نمی‌شد:

_ رخت عروسیمون عزا شد؟ خدایــا!

زن موهایش را دیوانه وار می‌کشید و اشک می‌ریخت.

دو دختر سعی در آرام کردنش داشتند، اما تلاششان بی‌نتیجه بود.

آرام بودن میان این لحظه دور ترین چیز ممکن به نظر می‌امد؛ عزیز جانشان بی‌خبر رخت خداحافظی تن زد و رفته بود، آرام می‌ماندن؟

میان فروردین بوران آمده بود، به شهر که نه، به خانه‌ی آنها!

زن دوباره فریاد کشید:

_ جواب منو بده؟ کجا رفتی؟

 صدای گریه بیشتر از قبل اوج گرفت.
اشک های مظلومانه‌‌ی‌شان که دل سنگ را هم آب می‌کرد!

داغ عمیقی روی دل این جماعت نشسته بود که هیچ گونه التیام پیدا نمی‌کرد.

بزرگ، کوچک، زن و مرد، هر کسی که حضور داشت رد غم را می شد از صورتش خواند.

اشک جاری از چشمانشان، صورت‌هایشان را تر می‌کرد و لحظه‌ای قصد توقف نداشت!

بوی گلابی که فضا را معطر کرده بود، برای تک تکشان حکم بدترین بوی دنیا را داشت!

صدای شیوَن زنان در محوطه عظیم بهشت زهرایی که  هرروز این صحنه ها را به تماشا می‌نشست، غریبانه می‌پیچید.

دختر جوان با گوشه شال مشکی رنگش صورت سرخش را پاک کرد و زار زد:

_ زود بود برای رفتن، خواهر به قربونت...
https://vimeo.com/user131942625
https://www.pinterest.com/buntaki/
https://myspace.com/margarethef
https://babiato.co/members/soheilnew.135298/#about
https://www.gamespot.com/profile/ironp/
https://forum.p30day.ir/topic/19931-%D8%A8%D9%87%D8%AA%D8%B1%D9%8A%D9%86-%D8%A2%D8%B3%D9%8A%D8%A7%D8%A8-%D8%A7%D8%AF%D9%88%D9%8A%D9%87-%D9%87%D8%A7-%D8%AF%D8%B1-%D8%B3%D8%A7%D9%84-2022/
https://noktenevis.ir/YV3w

لیست وبلاگ های دانلود رمان

وبلاگ های دانلود رمان

http://1roman.royablog.ir
http://20roman.royablog.ir/
http://98ia.royablog.ir/
http://98iia.royablog.ir/
http://avakhis.royablog.ir/
http://baghstore.royablog.ir/
http://baneh20.royablog.ir/
http://bekroman.royablog.ir/
http://enovel.royablog.ir/
http://ketabesabz.royablog.ir/
http://ketabrah.royablog.ir/
http://ketabsaz.royablog.ir/
http://mahroman.royablog.ir/
http://nabroman.royablog.ir/
http://negahdl.royablog.ir/
http://novelfor.royablog.ir/
http://novelkade.royablog.ir/
http://novelman.royablog.ir/
http://novelsland.royablog.ir/
http://novelsworlds.royablog.ir/
http://novelz.royablog.ir/
http://roman4u.royablog.ir/
http://roman98.royablog.ir/
http://romanblog.royablog.ir/
http://romanbooks.royablog.ir/
http://romandoni.royablog.ir/
http://romankade.royablog.ir/
http://romankhon.royablog.ir/
http://taaghche.royablog.ir/
http://takroman.royablog.ir/

دانلود رمان رسم ممنوعه به قلم زهرا

دانلود رمان رسم ممنوعه به قلم زهرا

در این پست رمان رسم ممنوعه را اماده کردیم.برای دانلود رمان رسم ممنوعه به قلم زهرا در ادامه پست همراه ما باشید.
دانلود رمان رسم ممنوعه به قلم زهرا

بخشی از رمان رسم ممنوعه

_نمی دونم عزیز،وقتی رفتم سر افیشش و دیدم کنار همکارش وایساده،دست و دلم لرزید. داشتن صحنه رو تمرین می کردن اما من نتونستم برم جلو و خودمو نشون بدم.
اب دهانم رو به سختی قورت دادم و اهی کشیدم و ادامه دادم:
_ همش حس می کردم یه چیزی کم دارم،همش حس می کردم لیاقتشو ندارم و برای همین نرفتم جلو. می خواستم برم سوپرایزش کنم اما ترسیدم بخدا،اونقدر ترسیدم و احساس ضعف کردم که بدو بدو از اونجا زدم بیرون و اومدم پیش شما و التماس کردم که بریم. من احساس می کردم هم شان و هم ترازش نیستم. حس می کردم به دردش نمیخورم و بدبختش می کنم. حس می کردم ازم خسته میشه و کنارم می زنه،مادرجون من می ترسیدم. حس می کردم من لایقش نیستم و نباید کنارش باشم اما....
_الان دیگه این حسو نداری؟

نفس عمیقی کشیدم و با یاداوری حرفای چند ساعت پیشش،لبخندی زدم و خیره به چشم های زیباش گفتم:
_نه،جوری بهم اطمینان داد که مطمئنم من هیچ جا جز کنار اون نمی تونم به ارامش و خوشبختی برسم.
قلبم،روحم با تمام حرفاش گرم شده بود‌.
با یاد بوسه داغ و شیرینش،تنم گرم شد. تکین مرهم همه زخمام شده بود.

مادرجون دستی به سرم کشید و با مهربونی گفت:
_مادر این بچه خیلی بیشتر از این حرفا خاطرتو میخواد. نمی دونی چقدر براتون خوشحالم.

لبخندی زدم و سر به زیر انداختم که در اتاق باز شد و بعد اقاجون و قهرمان کودکی هام قدم به سالن گذاشتن.
اتوماتیک وار ما نیز برخواستیم و من دلم برای خیره شدن در خورشید چشم های او پرپر می زد.
http://1roman.royablog.ir/

دانلود رمان جهنم بی همتا از زهرا غنی ابادی

دانلود رمان جهنم بی همتا از زهرا غنی ابادی

در این مطلب رمان جهنم بی همتا را آماده کردیم.برای دانلود رمان جهنم بی همتا از زهرا غنی ابادی در ادامه پست همراه ما باشید.

دانلود رمان جهنم بی همتا از زهرا غنی ابادی

بخشی از رمان جهنم بی همتا:

آرام با قدم هایی که تمام سعیم بر بی صدا بودنشان بود در راهرویی سفید رنگ جلو می رفتم.

بوی ضد عفونی معده ی ملتهبم را به تهوع می انداخت، این رنگ سفید بی نهایت بیشتر از قبل آشوبم میکرد و سکوت و خلوتی مسیری که جلو می رفتیم ترس به جانم می انداخت.

زن پرستار جلو می رفت و من در کنار یاسین به دنبالش می رفتیم.

-نبات جان، برای پنج دقیقه فقط راضی شدن.

«پنج دقیقه!»

تو بگو یک لحظه، یک نگاه...

بغض میان گلویم بالا آمد.
فقط چهره اش و نفس کشیدنش را ببینم راضی هستم.

جوابم در همان سکوت تکان سرم بود.
همانطور که جلو می رفتیم از دور نگاهم روی سربازی سبز پوش نشست.

از دیدنش سینه ام به درد آمد.
پدر نازنینم، چه کسی باورش میشد، مرد قانون مند و پاکی مثل تو یک روز در این مکان و در این شرایط باشد.

افکارم، برایم روضه ای غمناک بود.

نگاه سرباز کنجکاو رویمان نشست ، انگار در رو به رویمان با نوشته «ccu» نحس رویش آخرین مانع برای دیدن بابا بود.

مقابل چشمان پر اشکم در باز شد و سالنی
کوچک و دری که قسمت بالایش شیشه ای بود.

-اجازه نمیدن داخل اتاق بری...باید از  پشت شیشه ببینیش.

صحبت های آرام یاسین در کنار گوشم را دستش که به دور مچم حلقه شد و به سمت در کشاندم تکمیل کرد.

نگاه منگ و مضطربم از پشت شیشه، بی قرار  درون اتاق  چرخ خورد...روی چهارتختی که کنار هم بودند و دستگاه های پر سیم و لوله ی بینشان، میان دو پرستار سفید پوش و ماسک دار درون اتاق...

اشک لعنتی نگاهم را تار کرده بود و اجازه نمی داد بابا را تشخیص بدهم.

پر بغض و عجز از یاسین و پرستار همراهان که از ما عقب تر ایستاده بود کمک خواستم
-بابام کدومه...

صدای پرستار زن آهسته از پشتم گفت
-تخت دوم...بالای سرشون اسمشون نوشته شده.

نگاهم پر دقت سمت آن تخت و مرد لاغر و تکیده ی رویش کشیده شد.

چیزی درونم شکست و فرو ریخت...
این مرد لاغر و پیر بابای من نبود...

https://soundcloud.com/user-951278895
https://issuu.com/dianasotof
https://www.buzzfeed.com/buntakinfo
https://github.com/margaretheee
https://www.flickr.com/people/soheilnew/
https://imgur.com/user/buntaku/about
https://www.quora.com/profile/%D9%81%D8%B1%D9%88%D8%B4%DA%AF%D8%A7%D9%87-%D8%A8%D9%88%D9%86%D8%AA%DA%A9
https://vimeo.com/user131942625
https://www.pinterest.com/buntaki/
https://myspace.com/margarethef